و اما بعد.يك روز میآيی و وادارم میكنی روی تمام اين روزهای خاكستری قدم بزنم و برايت از آنچه گذشت بگويم. دوباره پرتابم میكنی ميان تمام اين ثانيههايی كه میبايست باشی و نبودی و میپرسی كه چطور بودم و چه كردم. و دوباره من خسته را وادار به تكانخوردن خواهیكرد.!برايت مینويسم از خودم در اين ثانيهها و خودم را با تو قسمت میكنم. مینويسم: همهی اين روزها و هفتهها را، بی هيچ سفيدی و نقطه چينی. مینويسم، همانطور كه گفتی، همانطور كه خواستی، هرچه باداباد.
مینويسم از مردی كه میترسد از زمانها و مكانها، از نابهنگام بودن بايدها، از نابجابودن شايدها، از عید فطری كه آمد دوبار بی تو به سرعت باد.
مینویسم از سفره افطار و دعا سحر ماه رمضان امسال، خلوت اينهمه خيابان بیگفتگو، ماه رمضانی كه از آن ربّنا» به خاطرم مانده. مینويسم برايت. مینويسم از اين روزها كه تنها چيزی كه به چشم میآيد جای خالی توست و چشمهای من كه پر میشوند هربار و اين بغض پنهانی. و آدمهايی كه گاهی غربت پنهانم را حدس میزنند.
نشانهايست اين كه ديگر به خوابهای من نمیآيی. هجرتی كردهام به آنسوی دوردستها؛ جايیكه تا چشم كار میكند ستارهای چشمك نمیزند و سكوت است و شب. آن روزها خيالی نبود اگر دستم به ابر نمیرسيد: تو كه بودی. ديری و دوری میشود حالای من: شبها سرم در ابر فرو میشود، اما تو نيستی. دلتنگ توام و اين خشكی صورتم از اشكهايی است كه پای آمدن ندارند.
آزمون دشواريست مشق فاصلهها؛ آنقدر دشوار كه دستآخر بی هيچ قاعده و قانونی بنويسی: عشق جايش تنگ است.
نمیخواهم اين روزمرگی كسالتآور را برايت هربار مرور كنم. بگذار برايت با همين صدای لرزان و منقطع، از همان چيزهايی بگويم كه دوست دارم، مثل تمام آن روزهايی كه برايم از چيزهايی گفتی كه دوست داشتی. به پاس رسيدن به تمام آن چيزها، بگذار برايت بگويم.
بگذار از روزهايی بگويم كه رفتند، از تجربههای خوب، از خاطرات مهربان، از لبخندهای صميمی. بگذار حتی از لحظههايی بگويم كه میتوانستند بيايند و ما نخواستيمشان. بگذار از همان روزهايی بگويم كه اينهمه سرد نبود، از شبهايی كه من به صدايی كه مرا میخواند دل بستم و سبز شدم. بگذار از دلتنگيم برای آن صدا بگويم.
بگذار بگويم كه چقدر میخواهم بروم از اينجا، حتی يك شهر آنطرفتر، به هرجايی غير از اينجا. حتی بگذار از عهدم بگويم برايت: عهد كرده بودم عادت كنم به بی تو گذركردن از تمام اين كوچهها، به جای خالی تو، به نبود صدای نوازشگر تو، به بی تو زيستن. بی تو تمام اين شهر را زير پا گذاشتم، بی تو زنده ماندم، بی تو و بی صدای تو، و درد را تجربه كردم، اما عادتی دركار نبود. من پايان اين لحظهها را به انتظار عادت نشستم تا پاي عهدم بمانم اما تنها توانم به انتها رسيد. حالا میخواهم بروم بی هيچ باكی از بيگانگی و غربت كه من در آشناترين ديار اينهمه غريبم.
بگذار بگويم كه من روزهايی كه نيامدی را حساب خواهم كرد.
ذهنم درد میكند.
كه ,بی ,بگويم ,تو ,بگذار ,برايت ,بی تو ,بگويم كه ,تمام اين ,بگذار از ,مینويسم از
درباره این سایت